تنهایی

دست نوشته های یک دختر جوان

تنهایی

دست نوشته های یک دختر جوان

تغییر دنیا


بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: "کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!"


همکار جدید

سلام بر همگی

امروز مفتخرم که همکار جدیدم صبا خانم رو معرفی کنم و از امروز با هم دیگه این وبلاگ رو اداره خواهیم کرد.امیدوارم حالا که نیروی کاریمون بالا رفته بتونیم به طور عالی به شما خدمت کنیم.

پس خوش آمد میگیم به صبا و آرزوی موفقیت در انجام کارهاشون رو داریم.

زشت ترین دختر کلاس

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند! نقطه مقابل او دختر زیباروی و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید:
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یکدفعه کلاس از خنده ترکید …

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند.
او گفت: اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند. او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا!

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم. پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!

در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
و همسرم اینگونه جواب داد:
من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم ...


شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند
عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند
دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند
و بخند که خدا هنوز آن بالا با تـوست

ماجرای چهار دانشجو

چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی و خوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی برای امتحانشون رو نداشتند.
روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به اینصورت که سر و رو شون رو کثیف کردند و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند. سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و یک راست به پیش استاد رفتند.

مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند:


که دیشب به یک مراسم عروسی خارج از شهر رفته بودند و در راه برگشت از شانس بد یکی از لاستیک های ماشین پنچر میشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشین به یه جایی رسوندنش و این بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسیدند کلی از اینها اصرار و از استاد انکار، آخر سر قرار میشه سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این 4 نفر از طرف استاد برگزار بشه ...

آنها هم بشکن زنان از این موفقیت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول میشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد میرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند.

استاد قبل از امتحان با اونها این نکته رو عنوان می کنه که بدلیل خاص بودن و خارج از نوبت بودن این امتحان باید هر کدوم از دانشجوها توی یک کلاس جدا بنشینند و امتحان بدن که آنها هم به خاطر داشتن وقت کافی و آمادگی لازم با کمال میل قبول می کنند.

امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بیست بود:

1. نام و نام خانوادگی؟ 2 نمره

2. کدام لاستیک پنچر شده بود؟ 18 نمره

الف. لاستیک سمت راست جلو
ب. لاستیک سمت چپ جلو
ج. لاستیک سمت راست عقب
د. لاستیک سمت چپ عقب

بنظر شما دوستان، آیا اون 4 دانشجو توانستند به سوالات پاسخ صحیح بدهند ؟!

مفهوم خانواده

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم
اووه ! معذرت میخوام … من هم معذرت میخوام.
دقت نکردم … ما خیلی مؤدب بودیم، من و اون غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم؛ اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم ؟!

کمی بعد از آنروز، در یک غروب غمگین مشغول پختن شام بودم. دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد اما همینکه برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش ولی بدون کمترین توجهی با اخم به او گفتم: "اه ! ازسرراه برو کنار" قلب کوچکش شکست و رفت ! اصلا نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم ...

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:
وقتی با یک غریبه برخورد میکنی، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی !
برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی.
آنها گلهایی هستند که او برایت آورده بود. خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی ...
او تنها به این خاطر آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه
هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی

در این لحظه بود که احساس حقارت کردم و بی امان اشکهایم سرازیر شدند.

آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم ... بیدار شو کوچولو، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم. نمی بایست اونجور سرت داد می کشیدم
دخترم گفت : اشکالی نداره مامان چون من به هر حال دوستت دارم مامان
من هم دوستت دارم دخترم
و گلها رو هم دوست دارم
مخصوصا آبیه رو ...

کوچولوی من ادامه داد : اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگل هستن. میدونستم دوستشون داری، مخصوصا آبیه رو ...


آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکت یا موسسه ای که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشین جدیدی می آورد؟
اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد؟
و به این فکر کنید که ما خود را عجیب وقف کار میکنیم و به خانواده مان آنطور که باید اهمیت نمی دهیم!

چه سرمایه گذاری ناعاقلانه ای !
اینطور فکر نمی کنید؟!
به راستی کلمه "خانواده" یعنی چه ؟!

امتحان

امروز یه روز خوبی بود البته شاید.

چون بالاخره تونستم چیزی که یه عمره به دوستم بگم رو گفتم و راحت شدم.

یه بار شما هم امتحان کنید و چیزی که تاحالا میخواستید به یه نفر بگید اما نتونستید رو بهش بگید اونوقته که می بینید چقدر نظرتون به زندگی تغییر میکنه و چغدر آرامش پیدا میکنید.

حتما امتحانش کنید.


یه عمر

برادرم از ساعت هفت صبح تا حالا حدود 3 بار یه فیلم رو دیده و هر سه بارشم لذت برده.

خوش به حالش!حداقل یه چیزی رو داره که ازش لذت ببره و شاد باشه!ناراحت هیچ چیزی هم نیست.نه نگرانه اینه که فردا که عیده باید چی کار کنم و نه ناراحت اینه که آره فردا یه سال بی خودی از عمرم میگذره یه سال بی ارزش به سنش اضافه میشه.

ولی حالا من رو نگاه کن.اونقدر ناراحتم که نمیدونم باید چی کار کنم.ناراحت از این که توی این یک سال هیچ کاری که برام مفید باشه نکردم و تنها عمر باارزشم رو با کارهای بی ارزش گذروندم.دلم میسوزه!نه برای خودم بلکه برای عمرم که بدون هیچ هدف خاصی همینطوری جلو میره و منتظر اینه که به پایان برسه. دلم براش میسوزه چون امسال هیچ کاری به جز خوش گذرونی نکرده،دلم براش میسوزه چون...

بهش میگم بیچاره چون تو این سال جدید همون کارای سال قبلی رو میخواد بکنه.

آخه چرا...چرا باید اینطوری بزارم هدر بره.؟چرا ازش خوب استفاده نکنم؟

شاید برای اینه که کاری جز این ندارم!


تبریک

با اینکه حالم از این جمله کلیشه ای بهم میخوره اما میگم:

عیدتون پیشاپیش مبارک

نزدیکه

این روزا همش توی تکاپوی عیدیم .

میگن توی عید باید غمامون رو کنار بزاریم و به شادی ها رو بیاریم.با آدمایی که دشمنی داریم دوست بشیم و درکشون کنیم.به عنوان عیدی به سال نو هم کمتر گناه بکنیم.

اما برای مردم ما انگار که نه انگار

برای سال جدید نقشه میکشیم که چطوری دشمنمون رو رسوا کنیم.دل آدمایی که یه ذره بهمون محبت میکنن رو میشکنیم و برای اینکه جیب خودمون پر پول بشه حق دیگرون رو میخوریم با یه آب از روش.

آخه توروخدا شما به من بگید این عیده.ما به کدوم یکی از ویژگیهاش عمل میکنیم

به گناه نکردنش که خدا بیامرزتش...

به درک کردنش ، بیچاره درک همین دیروز خودکشی کرد....

به شادیاش،هه...اس جدید شادی:به دلیل مشغله هایی که این تازگیها برام پیش اومده حاظر به اومدن به خانه و زندگی شما نیستم و تا آخر سال هم نمیام.

توی این روزا دلخوشیمون برای سال جدید شده سه چهار دست لباس نو که همونم دیگه نداریم!

توی این گرونی گردن شکن شاد نمیشیم که هیچ،کاسه گدایی هم میگیریم به دستمون که ای خداااااا خودت به دادمون برس.

حالا اگه از قضیه لباس نو هم بگذریم،مسافرتا از اون بدتره.اونقدر مکان استراحت گرونه که مسافرای بیچاره مجبورن تو چادر بخوابن!باورتون نمیشه یه سر توی عید برید اصفهان و ببینید چند تا مسافر توی چادر میخوابن!

واقعا ای خدا خودت به دادمون برس.....

عوضی

وقتی به یه بچه ای نگاه میکنم که با شیرنی تموم میخنده یاد خودم می افتم که چقدر سریع بچگیم تو وجودم مرد و اون امیدی که به آیندم داشتم مثل یه قاصدک از دستم پرید.

وقتی  به اون بچه نگاه میکنم با خودم میگم اونم مثل من میشه یا اینکه نمیزاره یدونه گیاه هرز بیاد و تو دلش خونه جا کنه.اونوقت بعد از چند ماه تمام دلشو به یه طولیه تبدیل کنه.

اصلا میدونی قلم وقتی به اینطور چیزا فکر میکنم تو توی گوشت و استخونم آتیش میگیرم.

با خودم میگم آخه دختر تو که هنوز سنی نداری که به این چیزا فکر میکنی مگه ...

اما شاید تو بدونی قلم تیز من!

یا نه شایدم تو مثل این کودک درون من فکر میکنی !شاید فکر میکنی که دیوونمم ،برای من اینطور فکرها خیلی دیره اما نمیدونی که چه دردایی از دست این زمونه کشیدم.

از وقتی که وارد این دوره زلیل مونده شدم دیگه برام زندگی نمونده!

اونقدر خودم عوضی شدم...

گفتم عوضی....

یه کلمه که وقتی از دست یکی عصبی میشی بهش میگی اونوقت اون طرف این کلمه رو شوخی میگیره و بدتر بهت میخنده.

اما گفتم که خیلی عوضی شدم.

آره از لحاظ اخلاقی زیادی عوضی شدم.اونقدر که دیگه حتی خودم ،خودم رو نمیشناسم.

اونقدر که حتی آغوش گرم مادرم هم منو نمیشناسه

آه ای قلم تنهایی خودت به دادم برس

آه ای خدایی که همیشه خودت منو تماشا میکنی کمکم کن.دارم میمیرم

تنهایی_بیچارگی_غم_عوضی_زن_دختر_آرامش_دیوانگی_