تنهایی

دست نوشته های یک دختر جوان

تنهایی

دست نوشته های یک دختر جوان

بوی گند دروغ

تنها-تنفر-دروغ


هر گاه که فکر میکنم برخاسته ام پایم به جایی میخورد و میافتم

هر گاه که فکر میکنم که برخاستن کاری است بس دشوار

 بر میخیزم وبه راهم ادامه میدهم

حالا بعد از یک بار دیگر به زمین خوردن برخاسته ام

 گرد و خاک را از لباسم پاک میکنم

ساکم را بر میدارم و به راه می افتم

این بار راهی را برمیگزینم که تو در مسیرش نباشی

 راهی که حتی جای پایت را باد جارو کرده باشد وبویت را باران شسته باشد

 دیگر وقتی که داری به زمین می خوری به من تکیه نخواهی داد

اعتماد در رابطه با تو مفهوم خود را برای چندمین بار از دست داده است

 و جایش را به تردید داده است . دهانت بوی دروغ میدهد

می خواهم از تو متنفر باشم

به همین سادگی

تنها ترین


 

چرا غم ها نمی دانند                                                                         

                             که من غمگین ترین غمگین شهرم

بیا ای دوست با من باش                                           

                            که من تنهاترین تنهای این شهرم


افسانه

من پذیرفتم که عشق افسانه است 

این دل درد آشنا دیوانه است 

میرم شاید فراموشت کنم 

با فراموشی هم آغوشت کنم 

میرم از رفتن من شاد باش 

از عذاب دیدنم آزاد باش 

گرچه تو تنها تر از ما میروی 

آرزو دارم ولی عاشق شوی 

آرزو دارم بفهمی درد را 

تلخی برخوردهای سرد را