چرا غم ها نمی دانند
که من غمگین ترین غمگین شهرم
بیا ای دوست با من باش
که من تنهاترین تنهای این شهرم
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
میرم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
میرم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنها تر از ما میروی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را