تنهایی

دست نوشته های یک دختر جوان

تنهایی

دست نوشته های یک دختر جوان

فشاری روی سرم

دنیا انقدر به من فشار اورده که دیگر حاضر به زندگی کردن نیستم.روزی از جایم برمیخیزم و نگاهی به اطراف میکنم و به تاریکی ها میخندم ، سپس از جا بلند میشوم و کارخود را تمام میکنم.

ولی انگار هنوز نورهایی از امید در اطرافم میبینم نورهایی شاید کم سو ولی امید بخش.امیدوارم این نورها تمام نشود چون از سویی دیگر کسی نورها را به سمت خود کشان کشان میبرد و میخواهد که من در اوج تنهایی و ناامیدی بمیرم.نمی خواهم این پایان من باشد.

نظرات 2 + ارسال نظر
محمدرضا پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:42 ق.ظ http://mamreza.blogsky.com

سلام دوست عزیزم.
مطمئن باش که این نورها کمکت میکنند.
امیدداشته باش چون زندگی یعنی امید.

ممنونم

یکی! جمعه 19 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:32 ب.ظ

سلام .حق با محمدرضاست..زندگی یعنی امید...هرچن من خودمم یه آدم ناامیدم!

بعضی اوقات آدم مجبور میشه به زندگی بگه امید ناامیدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد