تنهایی

دست نوشته های یک دختر جوان

تنهایی

دست نوشته های یک دختر جوان

یه عمر

برادرم از ساعت هفت صبح تا حالا حدود 3 بار یه فیلم رو دیده و هر سه بارشم لذت برده.

خوش به حالش!حداقل یه چیزی رو داره که ازش لذت ببره و شاد باشه!ناراحت هیچ چیزی هم نیست.نه نگرانه اینه که فردا که عیده باید چی کار کنم و نه ناراحت اینه که آره فردا یه سال بی خودی از عمرم میگذره یه سال بی ارزش به سنش اضافه میشه.

ولی حالا من رو نگاه کن.اونقدر ناراحتم که نمیدونم باید چی کار کنم.ناراحت از این که توی این یک سال هیچ کاری که برام مفید باشه نکردم و تنها عمر باارزشم رو با کارهای بی ارزش گذروندم.دلم میسوزه!نه برای خودم بلکه برای عمرم که بدون هیچ هدف خاصی همینطوری جلو میره و منتظر اینه که به پایان برسه. دلم براش میسوزه چون امسال هیچ کاری به جز خوش گذرونی نکرده،دلم براش میسوزه چون...

بهش میگم بیچاره چون تو این سال جدید همون کارای سال قبلی رو میخواد بکنه.

آخه چرا...چرا باید اینطوری بزارم هدر بره.؟چرا ازش خوب استفاده نکنم؟

شاید برای اینه که کاری جز این ندارم!


تبریک

با اینکه حالم از این جمله کلیشه ای بهم میخوره اما میگم:

عیدتون پیشاپیش مبارک

نزدیکه

این روزا همش توی تکاپوی عیدیم .

میگن توی عید باید غمامون رو کنار بزاریم و به شادی ها رو بیاریم.با آدمایی که دشمنی داریم دوست بشیم و درکشون کنیم.به عنوان عیدی به سال نو هم کمتر گناه بکنیم.

اما برای مردم ما انگار که نه انگار

برای سال جدید نقشه میکشیم که چطوری دشمنمون رو رسوا کنیم.دل آدمایی که یه ذره بهمون محبت میکنن رو میشکنیم و برای اینکه جیب خودمون پر پول بشه حق دیگرون رو میخوریم با یه آب از روش.

آخه توروخدا شما به من بگید این عیده.ما به کدوم یکی از ویژگیهاش عمل میکنیم

به گناه نکردنش که خدا بیامرزتش...

به درک کردنش ، بیچاره درک همین دیروز خودکشی کرد....

به شادیاش،هه...اس جدید شادی:به دلیل مشغله هایی که این تازگیها برام پیش اومده حاظر به اومدن به خانه و زندگی شما نیستم و تا آخر سال هم نمیام.

توی این روزا دلخوشیمون برای سال جدید شده سه چهار دست لباس نو که همونم دیگه نداریم!

توی این گرونی گردن شکن شاد نمیشیم که هیچ،کاسه گدایی هم میگیریم به دستمون که ای خداااااا خودت به دادمون برس.

حالا اگه از قضیه لباس نو هم بگذریم،مسافرتا از اون بدتره.اونقدر مکان استراحت گرونه که مسافرای بیچاره مجبورن تو چادر بخوابن!باورتون نمیشه یه سر توی عید برید اصفهان و ببینید چند تا مسافر توی چادر میخوابن!

واقعا ای خدا خودت به دادمون برس.....

عوضی

وقتی به یه بچه ای نگاه میکنم که با شیرنی تموم میخنده یاد خودم می افتم که چقدر سریع بچگیم تو وجودم مرد و اون امیدی که به آیندم داشتم مثل یه قاصدک از دستم پرید.

وقتی  به اون بچه نگاه میکنم با خودم میگم اونم مثل من میشه یا اینکه نمیزاره یدونه گیاه هرز بیاد و تو دلش خونه جا کنه.اونوقت بعد از چند ماه تمام دلشو به یه طولیه تبدیل کنه.

اصلا میدونی قلم وقتی به اینطور چیزا فکر میکنم تو توی گوشت و استخونم آتیش میگیرم.

با خودم میگم آخه دختر تو که هنوز سنی نداری که به این چیزا فکر میکنی مگه ...

اما شاید تو بدونی قلم تیز من!

یا نه شایدم تو مثل این کودک درون من فکر میکنی !شاید فکر میکنی که دیوونمم ،برای من اینطور فکرها خیلی دیره اما نمیدونی که چه دردایی از دست این زمونه کشیدم.

از وقتی که وارد این دوره زلیل مونده شدم دیگه برام زندگی نمونده!

اونقدر خودم عوضی شدم...

گفتم عوضی....

یه کلمه که وقتی از دست یکی عصبی میشی بهش میگی اونوقت اون طرف این کلمه رو شوخی میگیره و بدتر بهت میخنده.

اما گفتم که خیلی عوضی شدم.

آره از لحاظ اخلاقی زیادی عوضی شدم.اونقدر که دیگه حتی خودم ،خودم رو نمیشناسم.

اونقدر که حتی آغوش گرم مادرم هم منو نمیشناسه

آه ای قلم تنهایی خودت به دادم برس

آه ای خدایی که همیشه خودت منو تماشا میکنی کمکم کن.دارم میمیرم

تنهایی_بیچارگی_غم_عوضی_زن_دختر_آرامش_دیوانگی_

تنهام

خیلی تنهام

مثل یه پرستویی که از دستش جدا شده یا مثل یه آدمی که از قوم طرد شده یا مثل.....

آه...دیگه موندم که چیکار کنم!گریه کنم که  دوباره زخم های کهنه قلبم سر باز کنه یا بخندم که همه فکر کنن آره این چقدر خوشبخته!

دیگه خسته شدم از این که مثل عروسک خیمه شب بازی هر کاری که پدر و مادرم بهم گفتن انجام دادم.خسته شدم از اینکه هر کاری میکنم که مهربون دیده شم ولی بازم یه آشنای غریب میاد و همه چی رو بهم میریزه.

دلم میخواد مثل یه ابر بارونی که 1 سال بارون به خودش ندیده گریه کنم!اما کجا...بازم نمیدونم.

آخه ای قلم غریبه چرا من این چیزا رو به تو میگم

شاید به خاطر اینه که تو نمی تونی حرف بزنی و بگی:برو بابا....

این حرفها رو به هرکی زدم بهم خندیده ولی تو قلم اونقدر مهربونی که مثل یه مادر به حرفهام گوش میدی و با عطوفت توی دستم به من نگاه میکنی و به حالم گریه میکنی.

ناراحت نشو که نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم آخه دیگه  تحملشو ندارم بزار آروم گریه کنم تا حداقل یه ذره آروم بشم.

قلم جان من به احساس تو میگم مادر ولی مادر کو؟

مادری که تا همین چند دقیه پیش به من بیچاره تشر میومد که آره تو هیچ کاری از پست برنمیاد!دخترای مردم رو نگاه کن!

اگه اینقدر دلش میخواد که مثل دخترای مردم باشم باور کن قلم جان میشم تا حداقل دلش از من یه ذره شاد بشه.

اون دلش میخواد من مثل دخترای مردم موهامو از مقتعه مشکیم بیرون بریزم و عشوه های عاشقانه بیام.مثل اونا تو خیابونا قهقه بخندم و عین خیالمم نباشه یا مثل اونا با هرکی که دلم میخواد دوست بشم یا مثل اونا با مادرم هر طور که دلم میخواد رفتار کنم.

ای قلم باور کن که دگیه خسته شدم از رفتار مادرم از عکس العمل پدرم و از برخورد مردم.الان تنها تورو دارم که مثل مونسم داری با من رفتار میکنی.خیلی آروم و با مهربونیت میزاری حرفامو بهت بگم یا حتی بعضی اوقات سرت داد بکشم.حتی بعضی اوقات بانوشته هات بهم دلداری میدی و خیلی آروم  اشکامو از صورتم پاک میکنی.

دیگه تحملم تموم شده............

باران-شب بارانی-شب-بارونی-شب بارونی-داد-فریاد-تنهایی-سیاه سفید-غم-اندوه