تنهایی

دست نوشته های یک دختر جوان

تنهایی

دست نوشته های یک دختر جوان

یه عمر

برادرم از ساعت هفت صبح تا حالا حدود 3 بار یه فیلم رو دیده و هر سه بارشم لذت برده.

خوش به حالش!حداقل یه چیزی رو داره که ازش لذت ببره و شاد باشه!ناراحت هیچ چیزی هم نیست.نه نگرانه اینه که فردا که عیده باید چی کار کنم و نه ناراحت اینه که آره فردا یه سال بی خودی از عمرم میگذره یه سال بی ارزش به سنش اضافه میشه.

ولی حالا من رو نگاه کن.اونقدر ناراحتم که نمیدونم باید چی کار کنم.ناراحت از این که توی این یک سال هیچ کاری که برام مفید باشه نکردم و تنها عمر باارزشم رو با کارهای بی ارزش گذروندم.دلم میسوزه!نه برای خودم بلکه برای عمرم که بدون هیچ هدف خاصی همینطوری جلو میره و منتظر اینه که به پایان برسه. دلم براش میسوزه چون امسال هیچ کاری به جز خوش گذرونی نکرده،دلم براش میسوزه چون...

بهش میگم بیچاره چون تو این سال جدید همون کارای سال قبلی رو میخواد بکنه.

آخه چرا...چرا باید اینطوری بزارم هدر بره.؟چرا ازش خوب استفاده نکنم؟

شاید برای اینه که کاری جز این ندارم!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد