تنهایی

دست نوشته های یک دختر جوان

تنهایی

دست نوشته های یک دختر جوان

زندگی لعنتی

امروز هزاربار به خدام گفتم ای خدا این هم زندگیست 

از اول صبح که بلند میشی صدای فریادهای همسایه بغلی از اینکه چرا زنش در خونه رو براش باز نکرده به گوش می رسید.از این ور مادرم که هر لحظه بهم میگه آخه چرا تو اینجوریی؟ همش داری تو اتاق ها میچرخی و سرم رو میخوری؟ 

از اون ورم برادرام که همش دارن با هم دیگه سر چیزای خیلی کوچیک دعواهای خیلی بزرگ می کنند. 

هیج جای این خونه آرامش وجود نداره نه کنار مادرم میتونم بشینم نه میتونم از دست فریادهای بغلی تو اتاقم بشینم. 

اگه بخوام برم بیرون باید دوستا و چیزای دیگه رو تحمل کنم اگه بخوام برم خونه ی خالم باید عین حرفهای مادرم رو اونجا بشنوم. 

هیچکس نیست که بگه بابا اینم آرامش میخواد دیگه تحملش داره تموم میشه! 

من آدم کم طاقتی ام و الان طاقتم تموم شده دلم میخواد کلا از این تاریخ و دنیا بزنم و به یه جای خیلی دور که هیچ چیز توش نباشه و فقط خودم باشم و خودم!  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد